من شانزده ساله بودم و تازه از پله های ایستگاه مترو 86 خیابان در نیویورک ، جایی که زندگی می کردم ، بالا رفته بودم. دیر شده بود و من در راه بازگشت به خانه بودم. خیابان ها هنوز خیلی شلوغ بود و من متوجه جوانی شدم که موهای بی نظمی داشت تمرین لگد های کاراته را می داد. دومی که من را دید ، متوقف شد و شروع به دنبال کردن من در خیابان کرد.
من هم سریعتر شروع کردم به راه رفتن و او هم همینطور. تقریباً در حال دویدن بودم تا وقتی که وارد این ساختمان شدم و این جوان در لابی من را تعقیب کرد. من خودم را به بانک آسانسور رساندم و مرد کنار ایستاد ، اما نزدیک من بود. ساکنان دیگر ساختمان نیز منتظر بودند بنابراین من تا حدی احساس اطمینان کردم ، هرچند هنوز نا آرام است.
آسانسور رسید و من با چند دستگاه دیگر سوار شدم آسانسور تولید می کند مردم. مرد کاراته هم سوار شد. من نمی خواستم دکمه کف خود را فشار دهم زیرا در طبقه آخر زندگی می کردم و می ترسیدم که در نهایت با او تنها باشم. افراد دیگر دکمه های طبقه های پایین را فشار دادند و من متوقف شدم. همینطور مرد کاراته. منتظر شدم تا او یک دکمه را فشار دهد ، اما او فقط آنجا محکم ایستاد و با چشمانی نیمه دیوانه به من خیره شد ... منتظر.
درهای آسانسور نزدیک بود بسته شود و من پیچ و مهره کردم. از دید محیطی ام ، می توانم چشمانش را بهمراه همه نگاه کنم ، زیرا آنها احتمالاً فکر می کردند من دیوانه ام. وقتی می دیدم درها پشت سر یک مرد کاراته بسته می شوند ، کمک به من جاری شد.
هر چند وقت یک بار آن حادثه را به یاد می آورم و تعجب می کنم که اگر در آن آسانسور می ماندم چه اتفاقی می افتاد - و سپس لرزم. 33